فرازهایی از عرفان مولانا:
مراحل تربیت و کمال
گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشه ها بر ساختند
بار دیگر کوفتندش ز آسیا
قیمتش افزود و نان شد جانفزا
باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند
باز آن جان چونکه محو عشق گشت
« یعجب الزّراع » آمد بعد کشت
این ابیات به مراحل رشد و کمال از جمادی به نبات و از نبات
به حیوان
ترین مراحل به بالاترین
گندم از بالا به زیر خاک شد
بعد از آن او خوشه و چالاک شد
دانه هر میوه آمد در زمین
بعد از آن سر ها بر آورد از دفین
اصل نعمتها ز گردون تا به خاک
زیر آمد ،شد غذای جان پاک
همچنین به تکامل نفس انسان در اثر تحمل ریاضتها و مشقتها
تا رسیدن
مراتب را طی نکند
اسیر عشق
بَسَم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا رَوَم ز دستت؟ که نمیدهی مجالی
نَه ره گریز دارم نَه طریق آشنایی
چه غم اوفتادهای را که تواند احتیالی
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
چه نشینی ای قیامت؟ بنمای سرو قامت!
به خلاف سرو بستان، که ندارد اعتدالی
که نه امشب آن سماعست که دف خلاص یابد
به طپانچهای و بَربَط برهد به گوشمالی
دگر آفتاب رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار می رفت و فرو چکید خالی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
گنهست بر گرفتن نظر از چنین جمالی
كارواني از شعر
آرزوي بابا فغاني با هزاران سال ديدن هم جبران نمي شود.
به ماه روي تو اين آرزو كه من دارم
هزار سال اگر بينمت هنوز كم است
***
اين بيت زيبا درباره تبسم از وحشي بافقي است.
تبسمي ز لب دلفريب او ديدم
كه هر چه با دل من كرد آن تبسم كرد
***
بابا فغاني شيرازي معني عمر دراز را فهميده است.
تا دل به دام حلقه زلف تو بسته ام
دانسته ام كه معني عمر دراز چيست
***
بيتي زيبا از قاآني:
به گيسويت كه از سويت به ديگر سو نتابم رخ
اگر صد بار چون گيسو به گرد سر بگرداني
***
يك رباعي از احمد جامي :
يارم ز خرابات در آمد سر مست
مانند لب خويش مي لعل به دست
گفتم صنما من از تو كي خواهم رست
گفتا نرهد هر آنكه در ما پيوست
***
اين هم بيتي زيبا از طالب آملي:
در قيد زلف و كاكل عنبر فشان مباش
حسن ترا سياهي لشكر چه حاجت است
***
از بوستان سعدي است :
برو پاس درويش محتاج دار كه شاه از رعيت بود تاجدار
رعيت چو بيخند و سلطان درخت درخت اي پسر باشد از بيخ سخت
مكن تا تواني دل خلق ريش وگر ميكني ، مي كني بيخ خويش
***
ابياتي چند از صائب تبريزي :
به بوي گل ز خواب بيخودي بيدار شد بلبل
زهي خجلت كه معشوقي كند بيدار عاشق را
*
گناه زشتي خود را بر آبگينه مبند
مكن چو سنگدلان شكوه از زمانه خويش
*
همه بر جای خود ای تازه نهالان چمن
بنشینید که آن سرو روان بر خیزد
*
کدام شهد بود از سکوت شیرین تر
که از حلاوت آن هر دو لب بهم چسبد
*
می روم از خویش بیرون پای کوبان چون سپند
تا کجا آن آتشین سیما به فریادم رسد
******
حكايت درويش و مجنون
درويشي از مجنون پرسيد كه چند سال از عمر تو مي گذرد؟
مجنون گفت :هزار و چهل سال درويش متعجب شد و گفت:
بدو گفتا چه مي گويي تو غافل
مگر ديوانه تر گشتي تو جاهل
مجنون گفت: آن يك زمان كه ليلي را بديدم هزار سال است و
چهل سال هم عمرواقعي من است كه در زيان به سر بردم
كه در
پس او گفتا هزار آن وقت بود ست
كه ليلي يك نفس رويم نمودست
چهل عمر من است و آن زيان است
ولي عمر هزار آن يك زمان است
الهي نامه عطار
حکایت رزاق بودن خدا
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش
به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا
حمل
او نزدیک
آب دریا بیرون
دهان او وارد شد ، و
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده
فکر
آورد و
ولی دانه ی
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی
وجود
را در آنجا آفرید
او را حمل می کنم . خداوند
درون آب دریا به سوی آن کرم حمل
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است
می برد و دهانش
دهان او بیرون آمده و خود را به
گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم
همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان
آب
را باز می کند ومن
گفت : وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری
از او شنیده ای ؟
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این
دریا فراموش
فراموش نکن...
رزق را روزی رسان پر میدهد
بی مگس هرگز نماند ،عنکبوت
سودای عشق
غزلی از مولانا:
چه دانستم که این سودا کند زینسان مرا مجنون
دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام در اندازد، میان قلزم پر خون
زند موجی بر ان کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد، ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم بر آرد سر، خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی پایان، شود بی آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون، نهنگ بحر فرسا را
کشد در قهر ناگاهان ،بدست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد، نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد، که چون غرق است در بیچون
چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
اندوه هجران
به عبدالله مبارک عارف معروف گفتند: خواب دیدیم یک
سال دیگر خواهی مرد!
عبدالله :روزگار درازی در پیش ما نهادی..
یک سال دیگر ما را اندوه هجران باید کشید! وتلخی فراق
باید چشید.
عاشق روی جوانی خوش و نو خاسته ام
وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام
عاشقی جز هجران و غم نیست و این غم برای عاشق از نوع
مطبوع ترین شادی هاست و حافظ آن را به دعا از خدای
خواسته است.عطار عاشق را چنین چنین توصیف می کند.
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو، سوزنده و سرکش بود
لحظه ای نه کافری داند نه دین
ذره ای نه شک شناسد نه یقین
کس در این وادی بجز آتش مباد
وانکه آتش نیست عشقش خوش مباد
کاروانی از شعر
بیتی از حافظ:
دورم به صورت از در و دولت سرای تو
لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم
***
قصه هجر کلیم کاشانی هم شنیدنی است.
آمدم با سینه پر آتش و چشم پر آب
تا بگویم قصه هجر تو را با آب و تاب
***
این ضرب المثل زیبا از سعدی است
دیده اهل طمع به نعمت دنیا
پر نشود،همچنانکه چاه به شبنم
ابن یمین:
یک دل اهل نظر در همه آفاق نماند
که نبردی تو پریچهره به دستان از دست
***
امید «نسیمی» در سخت ترین شرایط به فضل و رحمت خداست.
اگر چه کشتی تن بشکند ،چه باک آن را
که باد شرطه فضل تو بر کران انداخت
***
ادیب صابر ،پرستش را در دین عشق واجب میداند
بجان تو که پرستیدن تو کیش من است
به کیش عشق پرستش رواست جانان را
***
این رباعی از مولانا است.
بد میکنی و نیک طمع میداری
خود بد باشد جزای بد کرداری
با آنکه خداوند کریم است و رحیم
گندم ندهد بار چو جو می کاری
***
فروغی بسطامی معتقد است وصال را پایانی نیست.
من سیر نخواهم شدن از وصل تو آری
لب تشنه قناعت نکند ماء معین را
***
بیتی از صائب :
می شود گوهر اگر جمع توانی کردن
آبرویی که به دریوزه گدا می ریزد
***
دریا باش
مردى پیش بایزید بسطامى آمد و گفت: چرا هجرت نكنى و از شهرى
به شهرى نروى تا خلق را فایده دهى و خود نیز پختهتر گردى كه
گفتهاند:
بسـیار سفر باید تا پختـه شـود خامى
صوفى نشود صافى تا در نكشد جامى
بایزید گفت: در این شهر كه هستم، دوستى دارم كه ملازمت او را بر
خود واجب كردهام. به وى
مشغولم و از او به دیگرى نمىپردازم.
آن مرد گفت: آب كه در یك جا بماند و جارى نگردد،
در جایگاه خود بگندد.
بایزید جواب داد: دریا باش تا هرگز نگندى.
***
دولت بیدار
غزلی از شهریار:
ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم
خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم
آنکه میخواست به رویم در دولت بگشاید
با که گویم که در خانه به رویش نگشودم
آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت
من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم
آنکه میخواست غبار غمم از دل بزداید
آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم
یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا
که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم
ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را
گو به سر میرود از آتش هجران تودودم
جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس
این شد ای مایهی امید ز سودای تو سودم
به غزل رام توان کرد غزالان رمیده
شهریارا ، غزلی هم به سزایش نسرودم
دوستان خدا
حضرت موسی (ع) از خداوند تقاضا کرد شخصی از دوستانت
را
که تا روشن شود چشمم به رویش
که دل می سوزدم در آرزویش
از حضرت حق خطاب آمد که در فلان وادی شخصی است که
او از
خشتی را زیر
حضرت موسی به آن مرد گفت: اگر چیزی نیاز داری از من
بخواه.
بدو گفت ای نبی اله بشتاب
مرا از کوزه ای ده شربت آب
حضرت موسی تا آب آورد آن شخص را مرده یافت وبعد از
آن بلند
دید که شیری
کار را از خداوند جویا
لباس برای او فراهم می کردیم بدون
در میان آمد ،جان او را ستاندیم.
چو پای غیر آمد در میانه
ربودیم از میانش جاودانه
سعدی:
ای یار نا سامان من، از من چرا رنجیده ای
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجید ه ای
ای سرو خوش بالای من ، ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من، از من چرا رنجید ه ای
بنگر ز هجرت چون شدم،سر گشته چون گردون شدم
وز ناوکت پر خون شدم، از من چرا رنجید ه ای
گر من بمیرم از غمت ، خونم بتا در گردنت
فردا بگیــــــرم دامنت از من چرا رنجید ه ای
ماجرای کشتیبان و مرد نحوی از مثنوی معنوی
در دفتر اول مثنوی درباره کسی که به خیال خودش عالم
است وعلم صرف ونحو عربی رابه خوبیمی دانسته وباحالت
متکبرانه ومغرورانه به کشتیبان گفته که هیچ از نحو می دانی
و وقتی جواب منفی شنیده گفته که نصف عمر تو تباه شده
است
کسی
است.
انسانهایی که دچار غرور و کبر میباشند ،کلّ عمرشان بر
فناست
برابر حقایق
هشیار میشوند
ندارد.یکی از رموز
پرهیز از مشاجرات
حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوشجواب خوبرو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست
محو میباید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بیخطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر میخواندهای
این زمان چون خر برین یخ ماندهای
گر تو علا مه زمانی در جهان
نک فنای این جهان بین وین زمان
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه دجله ٔ علم خداست
ما سبوها پر به دجله میبریم
گرنه خر دانیم خود را ما خریم
باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا بجا
بلک از دجله چو واقف آمدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی
شیخ عارف عطار نیشابوری به این کلام خداوند که می فرماید:
لکلّ امر منهم یومئذ شان یغنیه ( در آن روز هر کس چنان
گرفتار شأن و مقام خویش است که به هیچکس نتواند
پرداخت)
کشتی ای آورد در دریا شکست
تخته ای زان جمله در بالا نشست
گربه و موشی چو بر آن تخته ماند
کارشان با یکدگر نا پخته ماند
نه ز گربه موش را روی گریز
نه به موش آن گربه را چنگال تیز
هر دو شان از هول دریای عجب
در تحیّر باز مانده خشک لب
در قیامت نیز این غوغا بود
یعنی آنجا نه تو و نه ما بود
***
غزلي زيبا از امير خسرودهلوي:
اما تو چیز دیگری
ای چهرهی زیبای تو رشک بتان آذری
هر چند وصفت میکنم در حسن از آن زیباتري
هرگز نیاید در نظر نقشی ز رویت خوبتر
حوری ندانم ای پسر فرزند آدم یا پری؟
آفاق را گردیدهام مهر بتان ورزیدهام
بسیار خوبان دیدهام اما تو چیز دیگری
ای راحت و آرام جان با روی چون سرو روان
عزم تماشا کردهای آهنگ صحرا کردهیی
جان و دل ما بردهای اینست رسم دلبری
عالم همه یغمای تو خلقی همه شیدای تو
آن نرگس رعنای تو آورده کیش کافری
خسرو غریبست و گدا افتاده در شهر شما
باشد که از بهر خدا سوی غریبان بنگری
باديه نشيني ‹ ابن عباس › را گفت:
در روز رستاخيز چه كسي به حساب مردم رسد ؟ گفت : خدا ،
اعرابي گفت: به خداي كعبه سوگند
كه رستيم . او را گفت چگونه؟ گفت : كريم در كار دقت نمي ورزد .
اي دل سر و كار با كريم است، مترس
لطفش چو خداييش قديم است، مترس
از كرده و ناكرده و نيك و بدها
بي سود و زيان است ، چه بيم است ، مترس
عراقي
تو مگو ما را بدان شه بار نيست با كريمان كارها دشوار نيست
مولانا
دوبيتي زيبا از شرف منيري :
روي سيه و موي سپيد آوردم
چشمي گريان ،قدي چو بيد آوردم
چون خود گفتي كه نااميدي كفر است
فرمان تو بردم و اميد آوردم
***
‹‹ واجد قمي ›› از آزمودن دوستان در روز سختي چنين نتيجه گرفته است.
روز سختي آزمودم دوستان را بارها
كس اميد خاطر اميدوار ما نشد
***
جامي:
لاف قوّت مزن اي پشّه لاغر كه شكست
زير اين بار گران پشت همه پيل تنان
***
سهيلي جغتايي معتقد است شب هجران قابل قياس با روز حشر نيست.
گويند : روز حشر به پايان نمي رسد
صد روز آن به يك شب هجران نمي رسد
***
قدر آن بدان
هر چه بيني در جهان دارد عوض كز عوض حاصل ترا گردد غرض
بي عوض داني چه باشد در جهان عمر باشد ، عمر قدر آن بدان
شيخ بهايي
اين بيت نيز از شيخ بهايي است .
آنچه ندارد عوض اي هوشيار عمر عزيز است ،غنيمت شمار
***
...توبه شكستم صد بار
جز ياد تو دل به هر چه بستم توبه بي ذكر تو ،هر جاي نشستم ،توبه
در حضرت تو توبه شكستم صد بار زين توبه كه صد بار شكستم توبه
سنايي
اقبال لاهوري
هزاران سال با فطرت نشستم
به او پيوستم و از خود گسستم
وليكن سرنوشتم اين دو حرف است
تراشيدم ، پرستيدم ، شكستم
فرازهایی از عرفان مولانا:
مال دنیا شد تبسم های حق
کرد ما را مست و مغرور و خلق
فقر و رنجوری به استت ایسند
کان تبسم دام خود را بر کند
بیشتر انسانها چون دنیا چون دنیا به آنها روی آورد،آن را از خود
می دانندو مغرور می شوند.
«کلا ان الانسان لیطغی ان راه استغنی »
انسان چون بی نیازی ببیند طغیان می کند.
اما گاهی مواقع این بی نیازی ممکن است یکی از سنت های الهی به
نام استدراج باشدیعنی نعمتی بعد از نعمتی دیگر به انسان عطا می شود
تا به تدریج انسان را به وادی هلاکن بکشاند و مقدمه ای باشد برای بدام
افتادن او.
قرآن کریم:
و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فی الارض
اگر خدا روزی را بر بندگانش فراخ گرداند ( گسترش دهد) هر آینه
در زمین سرکشی می کنند
زانکه انسان در غنی طاغی شود
همچو پیل خواب بین یاغی شود
پیل چون در خواب بیند هند را
پیلبان را نشنود آرد دغا
دارم هوای عاشقی
من مست جام باقیام، دارم هوای عاشقی
حیران روی ساقیام، دارم هوای عاشقی
ای جان و ای جانان من، دارم هوای عاشقی
ای وصل و ای هجران من، دارم هوای عاشقی
جان در بر جانانه شد، دل بر سر پیمانه شد
تن ساکن میخانه شد، دارم هوای عاشقی
گه نور و گه نار آمدم، گه گل، گهی خار آمدم
گه مست و هشیار آمدم، دارم هوای عاشقی
ای شاه، درویشت منم، درویش دل ریشت منم
بیگانه و خویشت منم، دارم هوای عاشقی
دیوانه رویت منم، آشفته مویت منم
سرگشته کویت منم، دارم هوای عاشقی
از ابوسعید ابوالخیر
داستان شیخ صنعان
حکایت و داستان عاشق شدن شیخ صنعان یکی از
داستانهای
الملوک امام محمد
این داستان را به زیبایی
کشیده است .
صنعان در اصل سمعان بوده است و گویند نام دیر و
خانقاهی
نامش
مریدان
شیخ سمعان پیر عهد خویش بود
در کمال از هر چه گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال
با مرید چارصد صاحب کمال
هم عمل هم علم با هم یار داشت
هم عیان هم کشف هم اسرار داشت
شیخ صنعان که چنین جاه و مقام و مرتبه ای در کمالات
داشت
می کند و
بزرگی در
برود. پس عزم
پیروی او در سفر به
زمانی که شیخ به روم رسید ناگهان بنا و عمارت با شکوهی را
مشاهده کرد که دختر ترسا و مسیحی در کنار پنجره آن
عمارنشسته بود دختر ترسا آنقدر زیبا بود که آفتاب بر
جمال او
اشتیاق و
از قضا را بود عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت
در ره روح اللهش صد معرفت
هر دو چشمش فتنه عشاق بود
هر دو ابرویش بخوبی طاق بود
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
دختر ترسا با دیدن شیخ نقاب پس می زند و شیخ با دیدن
چهره
عشق
صنعان را
دختر ترسا چو برقع بر گرفت
بند بند شیخ آتش در گرفت
عشق دختر کرد غارت جان او
کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسائی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید
شاگردان شیخ چون این حالت را دیدند شروع به نصیحت
شیخ کردند اما هیچ فایده نداشت زیرا نصیحت در عاشق
آشفته
عاشق آشفته فرمان کی برد درد درمان سوز درمان کی برد
و شیخ بی دل و بی قرار در کوی دلدار ساکن می شود
یارانش به دلداری او می پردازند:یکی از یارانش گفت ای
شیخ بزرگ برخیز و غسلی کن و این اندیشه بد را از دل
بران
نموده ام:
هم نشینی گفتش ای شیخ کبار
خیز، این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتش امشب از خون جگر
کرده ام صد بار غسل ای بی خبر
مرید دیگری می گوید شیخ بزرگ تسبیحت را کجا افکندی
و شیخ پاسخ می دهد تسبیحم را دورافکندم تا زنار بر بندم
( زنار کمر بند مخصوص مسیحیان بوده تا از مسلمانان باز
شناخته شوند)
آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست
کی شود کار تو بی تسبیح راس
گفت تسبیحم بیفکندم ز دست
تا توانم بر میان زنار بست
و یکی از مریدانش می گوید شیخا بر خیز و دست از
این کار عاشقی بردار و نماز بگذار و شیخ در جواب می گوید:
صورت آن یار زیبا را نشانم دهید تا رو به محراب صورتش
دایما نماز بگذارم:
آندگر یک گفت ای دانای راز
خیز خود را جمع کن اندر نماز
گفت کو محراب روی آن نگار
تا نباشد جز نمازم هیچ کار
و هر یک از مریدان به تناسب حال نصیحت در خور نمودند
و پاسخ مناسبتری شنیدند و شیخ با این پاسخها نشان داد که
عشق او به دختر ترسا بسی کاری است و او قصد کنار نهادن
این عشق را ندارد. و ساکن کوی دلدار می شود.
از دیگر سو دختر ترسا با دیدن این وضعیت از
خدمتکارانش
که درد
است
اگر گناهکار است من برایش از حضرت مسیح شفاعت
می طلبم اما اگر عاشق است دلدارش را خبر کنید چونکه
علاج
زیرادرد عشق را فقط دلدار می داند و فقط او قادر به درمانش
است:
اما هر چند آن نگار زیبا رو خود را در ظاهر به بی خبری زده
بود اما دلش از جان شیخ آگاه بود و تجاهلش نیز از
روی ناز محبوبی بود:
و چنین بود که شیخ نزدیک به یک ماه در کوچه ترسا زاده
نشست و حتی با سگان کویش هم نشین شد تا دختر بر
بالینش آمد و خودش از حال شیخ جویا شد و شیخ به عشق
دختر اقرار نمود و گفت که دلم از دوریت خون است
چشمانم چون ابر در بارش است و وجودم از عشق تو بی قرار
است.
دختر ترسا از روی ناز و تکبر پاسخ داد که تو پیری و از
شدت پیری
در تدارک کافور و کفن باشی.
شیخ پاسخ می دهد هر چه دلت می خواهد بر من بگو
اما بدان که عشق پیر و جوان نمی شناسد و عشق بر هر دل
بنشیند آن دل را آشفته می سازد:
عاشقی را چه جوان چه پیر مرد عشق بر هر دل که زد تاثیر کرد
دختر ترسا می گوید اگر تو در عشقت مردانه ایستاده ای باید
چهار شرط را بجا آوری و آن چهار شرط عبارتند از:
بت پرستی کن، قرآن بسوزان،شراب بنوش و ایمانت را کنار بگذار:
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز خمر نوش و دیده را ایمان بسوز
شیخ گفت:
شراب می نوشم اما آن سه کار دیگر را نمی توانم . دختر ترسا
گفت کسی که هم رنگ یارش نباشد او یار نا صادق است
پس اگر تو در عشق به من صادقی باید اسلام را کنار گذاری
و دین من را قبول کنی و شیخ قبول کرد.
شیخ را به شرابخانه بردند و شیخ از یک سو با نوشیدن شراب
و از سوی دیگر از جمال دختر ترسا چنان مست شد که
نزدیک بود دستش را در گردن ترسا زاده کند که دختر گفت
اکنون اگر قصد داری به من برسی باید به دین من اقرار نمائی
و شیخ چنان کرد و شیخ را به دیر ترسایان بردند و شیخ
جامه اسلام کنار نهاد و مسیحی گشت و زنار بست و همه آنچه
را که می دانست از قرآن و اسلام همه را به کلی فراموش کرد
شیخ چون در حلقه زنار شد خرقه آتش در زد و در کار شد
دل ز دین خویشتن آزاد کرد نه ز کعبه نه ز شیخی یاد کرد
آنگاه رو به دختر ترسا کرد و گفت : ای دلبر زیبا هر آنچه
خواستی انجام دادم . شراب نوشیدم و بت پرستی کردم و
بلایی از عشق بر سرم آمد که هیچکس نبیند.از عشق تو بود
که همه رازهای سینه ام و گنجینه معرفتم از بین رفت
و اکنون چون کودکان نو آموز مکتب شده ام و انگار
تازه الفباء می آموزم و ابجد می خوانم:
ذره عشق از کمین در جست جست برد ما را بر سر لوح نخست
تخته کعبه است ابجد خوان عشق سرشناس غیب سرگردان عشق
و اکنون من وصل تو را می خواهم و این همه کار
را به امید وصل تو و رسیدن به تو انجام داده ام.
وصل خواهم و آشنایی یافتن چند سوزم در جدایی یافتن
دگر بار دختر ترسا گفت که کابین و مهریه من بسیار سنگین
است و من سیم و زر زیاد می طلبم و تو بی چیزی بهتر است
از عشق من درگذری.
شیخ گفت اینهمه مرا دردسر نده و بهانه تراشی نکن نمی بینی
که به خاطر تو دین و ایمان و دوستانم را از دست داده ام
آیا این چنین رفتاری با من درست است؟
ترسا زاده که او را مرد کار و جدی یافت گفت پس به جای
مهریه من باید یکسال خوکبانی و خوک چرانی کنی تا
آنگاه به من برسی. شیخ یک سال تمام خوک چرانی کرد:
رفت پیر کعبه و شیخ کبار خوک بانی کرد سالی اختیار
یاران شیخ با دیدن حال و روز شیخ او را ترک نموده و به
جانب کعبه روان شدند در کعبه یکی از شاگردان شیخ که با
او نبود از شاگردان دیگر حال شیخ را پرسیدند و شاگردان
همه ماجرا را تعریف نمودند. آن شاگرد کعبه نشین ناراحت گشت
و گفت اگر شما با شیخ خود همرنگ بودید باید هر چه او می کرد
پیروی می کردید و با او زنار می بستید و مسیحی می شدید.
پس شرم بر شما که شیخ خود را رها نموده اید.شاگردان
پاسخ دادند که ما خواستیم تا با شیخ همراه و همگام شویم
اما او قبول نکرد و به ما گفت دنبال کار خویش رویم.
آن مرید کعبه نشین گفت گرچه از در شیخ باز گشته اید
اما از در حق نباید برید و باز گشت پس :
گرچه شیخ خویش کردید احتراز از در حق ارچه می گردید باز
و شاگردان به اشاره آن مرید خاص چهل شبانه روز به
تضرع و دعا و چله نشینی پرداختند تا دوباره شیخ خود
را بازیابند.سر انجام پس از چهل شبانه روز زاری و التماس ،
آن مرید خاص در حالت رویاء و شهود حضرت مصطفی(ص)
را دید و به دامنش در افتاد که ای رهنمای عالمیان به خاطر خدا
شیخ ما را از گمراهی نجات بخش. حضرت پیامبر پاسخش
می دهد که به خاطر همت عالی تو که برای رهایی شیخ به
خداوند توسل جستی شیخ را رها نمودم. گرفتاری شیخ
از آن جهت بود که از دیر باز غباری در وجود شیخ بود
که او را گرفتار نموده بود و من شفاعتش کردم تا توبه
نمود و آن غبار از میان رفت و او توبه کرد و از گناه
پاک گردید.
آن مرید خاص با شنیدن مژده رهایی شیخ توسط
حضرت مصطفی از شادی مدهوش گشت و به همه مریدان
دیگر مژده داد و همگی عازم محلی شدند که شیخ در آنجا
خوکبانی می کرد. شیخ با دیدن یاران از خجالت جامه درید اما
یاران به دلداری او برخاسته و گفتند امروز روز شکر و سپاس
است و نه غم و پشیمانی. و شیخ دوباره غسلی کرد و از نو
مسلمان گشت و همگی عازم کعبه گشتند.
از آنسو دختر ترسا در خواب دید که آفتاب با او در سخن آمد
و گفت در پی شیخ روان شو و دین او پذیر و تو که او را
پلید نموده بودی به دست او پاک شو.
دختر ترسا چون از خواب برخاست جانش را پر درد یافت
و احساس عجیبی پیدا کرد. چاره ای نبود جز اینکه در
پی شیخ روان گردد.
با دل پر درد و شخص ناتوان از پی شیخ و مریدان شد روان
او در حالیکه به دنبال شیخ سر از پا نمی شناخت با خداوند
راز و نیاز می کرد و می گفت:
خداوندا مرد راهت را من راه زدم و از راه بردم اما تو
مرا از راه مبر که من نادان و غافل بودم. خداوندا دریای
خشم و قهرت را فرو نشان چرا که من ندانستم و خطا کردم.
از درون به شیخ الهام شد که دختر ترسا از دینش برون شده
و به راه باز آمده است و این زمان به دستگیری نیاز دارد.
شیخ دوباره چون باد به سرعت به عقب و در پی دختر
روان شد. مریدان دوباره دچار نگرانی شدند و بیم از
آن یافتند که شیخ باز دین و ایمانش را از دست بدهد.
جمله گفتندش ز سر بازت چه بود توبه و چندین تک و تازت چه بود
بار دیگر عشق بازی می کنی توبه ای بس نا نمازی می کنی
شیخ در پاسخ مریدان ، حال دختر را با آنان بگفت و هر که
شنید از حال رفت. شیخ با یاران به عقب برگشتند تا به آن
دختر دلنواز رسیدند. دختر چنان پریشان گشته بود که انگار
مرده ای بر روی زمین بود. دختر با دیدن شیخ خود مدهوش
گشت و از حال رفت و شیخ با اشک چشم بر صورتش آب
افشاند . زمانیکه دختر به هوش آمد گفت از شرمساری
تو جانم آتش گرفته است و بیش از این توان در بیراهه
رفتن را ندارم . من را توبه ده و آئین اسلام را بر من عرضه نما.
دختر چنان ذوق ایمان در دلش جاری گشت که توان ماندن
در این جهان را از دست داد و با شیخ الوداع نمود و جان تسلیم کرد:
گفت شیخا طاقت من گشت طاق من ندارم هیچ طاقت در فراق
می روم زین خاندان پر صداع الوداع ای شیخ عالم الوداع
گشت پنهان آفتابش زیر میغ جان شیرین زو جدا شد ای دریغ
قطره ای بود او در این بحر مجاز سوی دریای حقیقت رفت باز
جمله چون بادی ز عالم می رویم رفت او و ما همه هم می رویم
زین چنین افتد بسی در راه عشق این کسی داند که هست آگاه عشق
و حافظ شیرازی چه خوب این داستان را در یک بیت خلاصه کرده است
گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
غزلي از طاهره قرة العين:
در ره عشقت ای صنم ، شيفته ی بلا منم
چند مغايرت کنی؟ با غمت آشنا منم
پرده به روی بسته ای، زلف به هم شکسته ای
از همه خلق رسته ای، از همگان جدا منم
شير تويی ، شکر تويی، شاخه تويی، ثمر تويی
شمس تويی، قمر تويی، ذره منم ، هبا منم
نخل تويی ، رطب تويی ، لعبت نوش لب تويی
خواجه ی با ادب تويی، بنده ی بي حيا منم
کعبه تويی ، صنم تويی، دير تويی، حرم تويی
دلبر محترم تويی ، عاشق بينوا منم
شاهد شوخ دلربا گفت به سوی من بيا
رسته ز کبر و از ريا ، مظهر کبريا منم
طاهره خاک پای تو ، مست می لقای تو
منتظر عطای تو ، معترف خطا منم
كارواني از اشعار شاعران پارسي گوي:
از مثنوي مولانا:
آنچه در فرعون بود آن در تو هست
ليك اژدرهات محبوس چَه است
اي دريغ اين جمله احوال تو هست
تو بر آن فرعون بر خواهيش بست
گر ز تو گويند وحشت زايدت
ور ز ديگر ، آفسان بنمايدت
***
حكيم شفايي ، شغل عاشقي را بهترين شغل مي داند.
به شغل عاشقي غمهاي عالم رفت از يادم
چه مي كردم اگر كاري چنين پيدا نمي كردم
خاوري كوزه كناني ، خاموشي خود را ناشي از عشق مي داند.
شرط عشق آمد خموشي ور نه من هم پيش يار
مي توانم گفت حال خود ، زبانم لال نيست
اين بيت هم از شكيب اصفهاني است.
رشته بر پا و سر رشته به دست صياد
هم گرفتارم و هم طرفه شكاري دارم
علي نقي كمره اي بند بر دل را بسيار سخت تر بند بر دست و
پا مي داند.
دست و پايي مي توان زد بند اگر بر دست و پاست
واي بر جان گرفتاري كه بندش بر دل است
اين بيت زيبا از جامي است.
تن اگر بيمار شد بر سر مياريدم طبيب
اي عزيزان كار تن سهل است فكر جان كنيد
يعقوب ساوجي افتخار دارد كه اسم او در زمره خريداران
يوسف است.
گرچه يوسف به كلافي نفروشند به ما
بس همين فخر كه ما هم ز خريدارانيم
حكيم شفايي:
به هر كس مي رسد عاشق دل ديوانه مي جويد
دلش را آشنا برده است و از بيگانه مي جويد
اين بيت از يقيني لاهيجي است.
زاهدم از كعبه راند و برهمن راهم نداد
من كي ام اكنون از اينجا مانده آنجا رانده اي
ظهير فاريابي اين چنين فرياد خود را به آسمان رسانده كه :
در اين زمانه چو فرياد رس نمي بينم
مرا رسد كه رسانم بر آسمان فرياد
كمال خجندي معتقد است كه نمي توان او را از عاشقي منع
كرد.
منع كمال از عاشقي جان برادر تا به كي
پند پدر مانع نشد رسواي مادر زاد را
اين دو بيت از نجم الدين خوارزمي است.
خواجگان د ر زمان معزولي
همه شبلي و با يزيد شوند
باز چون بر سر عمل آيند
همه چون شمر و چون يزيد شوند
قادري هندوستاني تمام حوادث را منسوب به تار زلف يار
مي داند.
هر خم و پيچي كه شد از تار زلف يار شد
دام شد ،زنجير شد ،تسبيح شد ،زنّار شد
اين بيت از سحابي استرآبادي است.
بر اميد آنكه يكدم او طبيب من شود
هر كجا دردي است مي خواهم نصيب من شود
عارفي گفت:
مصيبت ،اندوه واحدي است و اگر بر آن بي تابي كني
دو خواهد شد يكي از دست دادن محبوب
و ديگري از دست دادن پاداش.
تك بيت هايي از حكيم شفايي
ـ پرستاري ندارم بر سر بالين بيماري
مگر آهم از اين پهلو به آن پهلو بگرداند
ـ به غلط هم نرود بر سر مجنون ليلي
عاشق اين بخت ندارد غلطي ساخته اند
ـبه حشرم وعده ديدار اگر دادي نمي ترسم
وصال چون تويي را صبر اين مقدار مي بايد
روزی مقدر
حکیمی فرمود : روزى يى كه در جستجوى آنى ،
همچون سايه ايست كه با تو مى آيد.. چون او را
دنبال كنى از تو مى گريزد و چون از پيش او
بگريزى ، به دنبال تو مى آيد.
در ميان ديوان شعرا ي پارسي زبان گاه تك بيت هايي ديده
مي شود كه مانند مرواريدي درخشان خودنمايي مي كند،
با اين وصف سري به اقيانوس شعر و ادب پارسي مي زنيم
تا از اين تك گوهرهاي درخشان گردنبندي فراهم آوريم.
امير خسرو دهلوي:
گفتي كه يار ديگر جا كرده در دل تو
تو جاي مي گذاري از بهر يار ديگر
سعدي:
در توانايي توان هر مشكلي را حل نمود
ليك هر آسان به وقت ناتواني مشكل است
صائب:
جهان به مجلس مستان بي خبر مانَد
كه در شكنجه بوَد آن كسي كه بيدار است
يوسف قزويني:
چه كوتاه است شبهاي وصال دلبران ،يارب
خدا از عمر ما بر عمر اين شبها بيفزايد
وداعي خراساني:
تا زلف دو تاي تو بلاي دل ما شد
سوداي دل ما كه يكي بود ،دو تا شد
شوريده شيرازي:
طعنه خلق و جفاي فلك و جور رقيب
همه هيچند ، اگر يار موافق باشد
مدهوش تهراني:
عشق آن روز به سر حدّ كمال انجاميد
كه پدر عاشق فرزند شد و عار نداشت
صائب:
يك عمر همچو غنچه در اين ميهمان سرا
خون خورده ايم تا گره دل گشاده ايم
يغماي جندقي:
گندم خال تو آن روز كه ديدم گفتم
خرمن طاعت من بر سر اين دانه رود
مقصدي ساوجي:
نمي دانم وصالت چون دهد دستم كه سوي من
به بيداري نمي آيي و در خوابت نمي بينم
آتش در نيستان
مجذوب علیشاه:
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سر گرم کار خویش شد
هر نی ایی شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست
مر ترا زین سوختن مطلوب چیست
گفت آتش بی سبب نفـــــــروختم
دعوی بی معنی ات را سوختم
زانکه می گفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود می ساختی هر نو بهار
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
فرازهايي از عرفان مولانا:
پوشيده بودن سرّ و معاني افكار مولانا و بيان آنها در قالب
داستان و تمثيل صرفاً به خاطر آن است كه مولانا نسبت به
معاني
ترسم ار خامش كنم آن آفتاب
از سوي ديگر بدراند حجاب
حرف گفتن بستن آن روزن است
عين اظهار سخن پوشيدن است
بلبلانه نعره زن در روي گل
تا كني مشغولشان از بوي گل
تا به قل مشغول گردد گوششان
سوي روي گل نپرّد هوششان
*****
آنچه از زشتي در ديگران مي بينيم ،آن عكس زشتي خود ماست .
عكس خود در صورت من ديده اي
در قتال خويش بر جوشيد ه اي
همچو ان شيري كه در چَه شد فرو
عكس خود را خصم خود پنداشت او
*****
شرط اينكه انسان حقيقت چيزي را دريافت كند اين
است كه با آن يكي شود.
پس قيامت شو، قيامت را ببين
ديدن هر چيز را شرط است اين
تا نگردي او نداني اش تمام
خواه آن انوار باشد يا ظلام
عقل گردي عقل را داني كمال
عشق گردي عشق را بيني ذُبال
*****
غنچه خندان
ای غنچهی خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود میبندی و ما را ز سر وا میکنی
از تیر کج تابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشهی میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی
کاروانی از شعر:
رشته صياد
بسیار دست و پا مزن ای دل به زلف یار
تسلیم شو ،که رشته ی صیاد محکم است
لسانی شیرازی
دانه و دام
دانه از خال سیه داری و دام از سر زلف
وای بر حال من و مرغ دل غافل من
فرصت شيرازي
خاك شو...
از بهاران کی شود سر سبز سنگ
خاک شو تا گل برویی ، رنگ رنگ
سالها بودی تو سنگ دلخــــــــراش
آزمون را یک زمانی خار بــــاش
مولانا
بر خود مي گري
دیده آ ،بر دیگران نوحه گری
یک دمی بنشین و بر خود می گری
زابر گریان شاخ سبز و تر شود
زانکه شمع از گریه روشن تر شود
هر کجا نوحه کنند آنجا نشین
زانکه تو اولیتری اندر حنـــــــین
مولانا
كارگه صنع
همه اجزاء جهان جاذب و مجذوب هم اند
راستی کارگه صنع تمـــــــــاشا دارد
صغير اصفهاني
گيسو
به گیسویت که از سویت به دیگر سو نتابم رخ
گرَم صد بار چون گیسو به گرد سر بگردانی
قاآني
بگذاري و بگذري
یکی کرد در خاک گنجی نهان
بدو گفت: کار آگهی کای فلان
به صد سعی اش ازخاک کردند دور
تو بازش به خاک اندر آری به زور
اگر هوشمنـــــــــــدی و دانشوری
نباید که بگذاری و بگـــــــــــذری
جهان بهر ما گر چه آراستند
ز ما و تو چیز دگر خواستنــــــــد
بسمل شيرازي
خود ستايي
گفتمش خاک راه توست کمال
گفت: بگذار خود ستایی را
كمال خجندي
وقت مغتنم شمار
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
حافظ
انوری:
ای مردمان بگویید آرام جـــــــــــان من کو
راحت رسان هر کس ،محنت رسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هر کس
گه گه به ناز گویم ، ســـــــرو روان من کو
در بو ستان شادی هر کس گلی بچیند
آن گل که نشکنندش در بوســــــتان من کو
جانان من سفر کرد با برفت جــــــــــانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کـــــــو
هر کس به خانمانی دارند مهــــــــربانی
من مهربان ندارم ،نا مهــــــــربان من کو
فرازهايي از عرفان مولانا:
اگر كسي ديده حق بين داشته باشد آنچه در قيامت براي
ديگران آشكار مي شود
در همين جهان خواهد ديد.
اين جهان منتظم مبدل شود گر دو ديده مبدل و انور شود
***
كساني كه وظيفه راهنمايي و دعوت مردم را بر عهده دارند
نبايد از عدم اقبال مردم
نوح نهصد سال دعوت كرد و توجه نكرد كه
دعوت شدگان مي پذيرند يا نه ؟.
مشتري گرچه كه سست و بارد است
دعوت دين كن كه دعوت وارد است
خدمتي مي كن براي كردگار
با قبول و ردّ خلقانت چه كار
***
همه اجزاي جهان در چنبره فرمان خدايند و هر حركتي در
اين جهان از اوست اما
مي بينند.
چون نمي داند دل داننده اي
هست با گردنده گرداننده اي
چون نمي گويي كه روز و شب به خود
بي خداوندي كي آيد كي رود
***
پرسیدند عارف كیست؟
گفت"مثل عارف مثل مرغی است كه از آشیانه رفته بود
به طمع طعمه
و نیافته آشیانه
وره نیافته
در حیرت مانده
خواهد كه به خانه رود
نتواند.
عرفان عشق است
دوازده حرفت دانایان
صوفیان معتقد بودند در هر کسی این دوازده چیز باشد از
مردان
1-با نیکان صحبت دارد 2- فرمانبرداری کند
3-از خدای راضی باشد 4- با خلق خدای صلح کند
5- آزار به خلق نرساند 6-راحت رساند
7- متقی باشدو حلال و حرام داند
8- ترک طمع و حرص کند
9- مگر به ضرورت با کسی سخن نگوید و به خود گمان دانایی نبرد
10-اخلاق نیک حاصل کند
11- همواره به ریاضت و مجاهدت مشغول باشد
12-بی دعوی باشد و همیشه نیازمند باشد
این سخن مناسب است با سخن ابو عبدالرحمن سلّمی که گفته
است: قلب عارف آسمان است همانگونه که آسمان به
دوازده برج
است.
غزلی از مولانا:
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بیحد تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر و گردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
همچو مجنوند و چون ناقه اش یقین
داستان مبارزۀ نفس اماره با جان الهی انسان از دید مولانا
مولانادر دفتر چهارم ،داستان مبارزه جان الهی انسان که
همیشه
صورت تمثیل
شتر خویش به سوی لیلی
خود غافل می شود ویکدفعه
کرّۀ خودش است وسالها بدین
این که تا انسان عزم خود را جزم
طیکند نفس اماره انسان را به سوی
وسالها عمر انسان بدین منوال سپری
خدا دو گام بیشتر نیست و ما انسانها
مسیر که دو گام بیش نیست نوسان
توحید میشویم در چشم بر هم زدنی
منزل اول میرساند و دوباره
همچو مجنونند وچون ناقه ش یقین
می کشد آن پیش و،این واپس به کین
میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کرّه دوان
یک دم ار مجنون زخود غافل بدی
ناقه گر دیدی و واپس آمدی
عشق و سودا، چون که پر بودش بدَن
می نبودش چاره از بیخود شدن
آنکه او باشد مراقب، عقل بود
عقل را سودای لیلی در ربود
لیک ناقه بس مراقب بود و چست
چون بدیدی او مهار خویش سست
فهم کردی زو، که غافل گشت و دنگ
رو سپس کردی به کرّه بیدرنگ
چون به خود باز آمدی دیدی زجا
کاو سپس رفته است، بس فرسنگها
در سه روزه ره بدین احوالها
ماند مجنون در تردّد سالها
گفت ای ناقه، چو هر دو عاشقیم
ما دو ضدّ ، پس همره نالایقیم
نیستت بر وفق من، مهر و مهار
کرد باید، از تو عزلت ،اختیار
این دو همره همدگر را راهزن
گمره آن جان ، کاو فرو ناید زتن
جان زهجر عرش، اندر فاقه ای
تن زعشق خاربن، چون ناقه ای
جان گشاید سوی بالا، بال ها
در زده تن در زمین، چنگالها
تا تو با من باشی ای مرده وطن
پس زلیلی دور ماند جان من
روزگارم رفت زین گون حالها
همچو تیه و ، قوم موسی، سالها
«خطوتینی » بود این ره تا وصال
مانده ام در ره زشستت، شصت سال
راه نزدیک و بماندم سخت دیر
سیر گشتم زین سواری سیر سیر
سرنگون خود را ز اشتر در فکند
گفت سوزیدم زغم، تا چند چند؟
پای را بربست و گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان میروم
عشق مولا، کی کم از لیلا بود
گوی گشتن بهر او اولی، بود
گوی شو میگرد بر پهلوی صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق
کاین سفر زین پس بود ، جذب خدا
و آن سفر بر ناقه باشد سیر ما
این چنین جذبی است، نی هر جذب عام
که نهادش فضل احمد، والسلام
حکایت حضرت موسی (ع) و مرد عابد
در زمان حضرت موسی شخص عابدی بوده که شبانه روز
مشغول عبادت حضرت حق بوده استروزی به حضرت موسی
وحی شد که به فلان عابد بگو که مقصود تو از عبادت چیست؟
چرا که نام تو در دیوان انسانهای بدبخت ثبت شده است
چه مقصود است از طاعت مدامت
که در دیوان بدبختانست نامت
چون حضرت موسی این سخن را به مرد عابد گفت آن مرد
در
می کردم در جهان هیچکاره ام و به حساب نمی آیم اما چون
نام مندر دیوان اشقیای اوست خوشحالم زیرا هر چیزی که از
درگاه خداوند باشد خوش است.
همه چیزی کز آن درگاه باشد
چه بد چه نیک زاد راه باشد
به لطف این امید خداوند نام او را در شمار انسانهای نیک بخت
ثبت کرد.
عطار( الهی نامه)
مظهر:
آسمان هر شب به ماه خويش نازد مي نداند
تا سحر گه خفته با يك آسمـــــان مه در زمينم
تا ترا ديدم بتا ، ني كـــــــافرستم ني مسلمان
روي و مويت كرده فارغ، یکسره از كفر و دينم
دل ترا بيند به من آهسته گويد: « قل هوالله»
راست مي گويدتويي «الحمد رب العــالمينم»
بر يمين و بر يسار م ساغر و مطرب نشسته
زان سبب افتان و خيزان بر يسار و بر يمينم
چهارمین مقام از مقامات عارفان ( طبق نظر ابونصر سراج)
،مقام فقر است.
4- مقام فقر
فقر در نزد صوفیه عبارت است از نیازمندی به باری تعالی و
بی نیازی از غیر او.
یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله والله هو الغنی الحمید
نیز درکتب صوفیه حدیثی از پیامبر نقل شده به این ترتیب که
:« الفقر فخری وبه
می کنم .
حدیث اشاره دارد.
گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن
فقر فخر آمد مرا طعنه مزن
مطمنئا ً فقر مادی نیست چون نمی تواند مطلوب عرفا باشد .
مال را کز بهر دین باشی حمول
نعم مالٌ صالح ٌ خواندش رسول
فقر معنوی هم نیست چون عارف در این مسیر می آید تا
معنویت کسب کند اما
یا فقر ذاتی است یعنی همه موجودات در وجود خود
به خدا هستند ،در هستی خود متکی به او هستند اگر انسان
بتواند این معنا را درک
کند.مولانا نیز در مثنوی به این مسئله توجه فراوانی
است.
ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی
زاری از ما نه تو زاری می کنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات
ما که باشیم ای تو ما را جان جان
تا که ما باشیم با تو در میان
ما عدمهاییم و هستی های ما
تو وجود مطلقی فانی نما
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله شان از باد باشد دم به دم